مرگ در فرنگ

مهران رفيعي
mehran_rafiei@hotmail.com

مرگ در فرنگ


مهران رفيعي

ساعت پنج بعد از ظهر جمعه است، يک روز بارونی اوايل پاييز، قطاری که از مرکز شهر مياد، لبريز از مسافره ، مخلوطی از باقيمانده بچه های مدرسه با اونيفورم های از شکل افتاده شون، تعدادی از کارمند ان ادرات و شرکتها با قيافه هايی که فقط خستگی ازشون مي باره و نيز و کسانی که خسته و کوفته از خريد به خونه بر ميگردن تا تعطيلات آخر هفته را شروع کنن. حسين هم در حاليکه کيفش را در دستی و چترش را در دستی ديگر داره، برای رسيدن به ايستگاه و رفتن به خونه لحظه شماری ميکنه.
صدای سوت قطار در مياد و موج جمعيت به سکو ها سرازير ميشه و هر کس از سويی به طرف خروجي ها ميره. چند لحظه بعد، حسين چترش را باز کرده و از ايستگاه خارج ميشه، چند صد متری بيشتر با خو نه اش فاصله نداره ، سر راه روزنامه ای هم ميخره و با سرعت از پله های ساختمان بالا ميره ، در طبقه دوم، با فشار دادن چند دکمه، درب آپارتمان را باز ميکنه و داخل ميشه. همسرش، زهره ، تا يکساعت ديگر هم به خو نه نمی رسه ، او مجبوره که برای رسيدن به منزل از خيابانهای شلوغ مرکز شهر هم عبور کنه که لابد هوای بارونی هم ، وضع ترافيکش را بدتر کرده .
با عجله لباسش را عوض ميکنه ، يادداشتتی برای زهره می نويسه و به در يخچال می چسبونه و با ساک ورزشی از خونه خارج ميشه.

حوالی ساعت شش و نيم، وقتی که حسين عرق ريزان به خونه بر می گرده ، صدای زهره بلند ميشه که " اين جيم رفتن ، برای تو از عبادت هم واجب تر شده ! "

حسين با لحنی دوستانه جواب ميده : آخه ميد ونی چند روزه که بارون قطع نشده ، از دويدن و قدم زدن هم خبری نبوده ، بالاخره اين چربی ها را بايد يک جوری آب کرد ، ولی گويا قراره که فردا هوا صاف بشه ، اگه دوست داشته باشی می تونيم بريم پارک، جنگل و يا کنار دريا

زهره با صدايی خسته ميگه: ا گه تا اون وقت زنده باشيم ، تازه ، اصلا کی به حرف هواشناسی اعتماد ميکنه؟

حسين ميره که دوشی بگيره و زهره هم مشغول آماده کردن شام ميشه .

هنوز شام تموم نشده که صدای زنگ تلفن بلند ميشه ، زهره چند کلمه ای صحبت ميکنه و ميگه : شهناز و شوهرش می خوان سری بما بزنن، نظرت چيه ؟

حسين سری تکون ميده و ميگه : برنامه ای که نداريم ، تشريف بيارن

زهره سماور را روشن ميکنه و مقداری ميوه و شيرينی روی ميز می چينه ، حسين هم در حاليکه برنامه اخبار تلويزيون را يک خط در ميان نگاه ميکنه ، بساط شام را جمع ميکنه

زهره : از بچه ها خبری نداری؟

حسين : امروز بعد از ظهر بهاره تلفن کرد، ميگفت دلش برامون تنگ شده و دوست داره سری بهمون بزنه ولی فعلا سرش خيلی شلوغه ، اگه حالا نتونه، برای کريسمس حتما مياد

زهره : تا کريسمس که چند ماه مونده، از بابک خبری نداشت ؟

حسين: ميگفت حالش خوبه ، مثل اينکه يکشنبه قبل با هم بودن، گويا رفتن جشنواره، از فيلم "دايره" تعريف می کرد.

زهره : اين هم آخر و عاقبت مون توی غربت ، بچه هامون را هم چند ماه ، چند ماه نمی بينيم

حسين لبخندی ميزنه و ميگه : مگه ما پدر و مادرا مون را هر روز ميد يد يم ؟ اصلا مگه قراره همه پدر ومادر ها و بچه هاشون تا آخر عمرشون بهم چسبيده باشن؟

صدای تلفن صحبت اونها را قطع ميکنه ، حسين چند کلمه ای حرف ميزنه و چيزی ياد داشت ميکنه

زهره: کی بود که باهاش تلگرافی حرف زدی؟

حسين: ای بابا ، ما که هيچوقت توی تلفن داستان حسين کرد شبستری را تعريف نمی کنيم ، بگذريم ، آقای خالصی بود، ميگفت که خاله خانمش فوت کرده و روز يکشنبه مجلس ختم گذاشتن

زهره با کنجکاوی ميپرسه: همين طرفها زندگی ميکرده ؟

حسين با بی حوصلگی ميگه: فکر نمی کنم ، مثل اينکه گفت توی ترکيه اتفاق افتاده

زهره : چطور؟ مگه اونا ترکن؟

حسين : چطور نداره عزيزم ، مگه خاله سرکار که توی هامبورگ فوت کرد، آلمانی بود؟

زهره : نه بابا ، خاله جون رفته بود اونجا برای زايمان دخترش

حسين : خوب لابد خاله اونم به دليل مشابهی و يا مثلا گرفتن ويزای آمريکا رفته بوده ترکيه

زهره : مردم بقيه کشور ها برای گشتن و تفريح ميرن سفر، مردم ما هم به هزارتا دليل ديگه بجز گشت و تفريح ، خوب نگفت مجلس شون کجاست ؟

حسين : چرا گفت ، توی خانقاه

زهره : گفتی خانقاه ؟ مگه اينها بهايی نيستن؟

حسين : نه بابا، مگه يادت نيست که دو سه سال قبل که برادرش از اصفهان اومده بود ، شام مهمونمون کردن ، برادره که حسابی مذهبی بود، بنظرم توی يکی ازهمين نهادها کار ميکرد، مگه نه؟

زهره : درست ميگی ، ولی برای يکی از مراسم شون هم رفتيم به محفل بهايی ها ، مگه نه؟

حسين : آره جونم ، اون بخاطر فوت خواهر آقای اقدسی بود که باجناق آقای خالصيه

زهره : من که سر در نميارم ، يکي شون مسلمون دو آتشه است ، يکي شون بهاييه و اون يکی درويش، خدا مي دونه بقيه شون اهل کدوم فرقه هايی هستن

حسين : زياد سخت نگير جانم ، اين داستان مختص خانواده خالصی که نيس ، اين جريان کم و بيش توی همه فاميل ها ديده ميشه ، تازه مگه نميگن که همه مردم، بچه های آدم و حوا هستن، ببين اين بچه ها چند تا دين و آيين دارن. توی همين محله ما، پنج شيش تا کليسا هست که هر کدومشون ديگری را قبول نداره ، تازه همين مبلغ های سمجی که روزهای تعطيل به در خونه های مردم ميرن و کله های مردم رو مي خورن، همه اون پنج شش تای رسمی را، يکجا رد می کنن.

صدای زنگ در بلند ميشه و زهره نگاهی به ميز و صندلی ها مي اندازه و کليد در باز کن را فشار ميده.

چند لحظه بعد، شهناز و شوهرش کيوان، وارد ميشن و پس از سلام و عليک و احوال پرسی گرمی در اطاق پذيرايی می نشينن.

زهره : چرا بچه ها را نياوردين؟ طفلکی ها توی خونه که حوصله شون سر ميره.

کيوان : براشون پرستار گرفتيم ، پيتزا و نوشابه و ويديو هم سفارش داديم، ديگه چی ميخوان؟

حسين : ما که بچه بوديم دلمون برای مهمونی رفتن لک ميزد ، در ضمن ما هم چند تايی فيلم ويديو داريم ، اگه اومده بودن نمي ذاشتيم بهشون بد بگذره

کيوان : من که بعد از يک روز طولانی ، ديگه حوصله بچه ها رو نداشتم، خوب آدم که مياد فرنگ بايد آدابش را هم درست بجا بياره ، شتر سواری که دولا دولا نميشه.

زهره : آخه اينجوری که زبون مادری شون را هم از ياد مي برن، از صبح که با بچه های مدرسه بودن ، شب هم با پرستار غير ايرونی

شهناز: خوب مگه چطور ميشه ؟ مگه ما که زبون مادری مون را مثل بلبل حرف ميزنيم و يا ميزديم، چه تاج گلی به سرمون زدن؟

حسين: آخه قرار نيس که ديگرون تاج گل به سرمون بزنن ، مساله اينه که بچه ها را از ميراث فرهنگی شون محروم نکنيم

کيوان : کدوم ميراث فرهنگی آقا ؟ شما هم دلتون خوشه، از مواهب فرنگ لذت ميبريم و از ارزشهای خيالی شرق حرف ميزنيم ، با با ديگه دست برداريم از اين حرفا، اقلا با خود مون رو راست باشيم

زهره با آوردن سينی چای صحبت را قطع ميکنه و حسين هم مشغول گذاشتن پيشد ستی و کارد و چنگال و بريدن کيک ميشه.

زهره برای اينکه موضوع را عوض کنه، و در ضمن اطلاعاتی هم بدست بياره ، ميگه : راستی شهناز جون، شما از جريان مجلس ختم توی خانقاه خبر دارين؟

شهناز : آره، اتفاقا من هم ديشب خبر شدم ، اگه بخواين مي تونيم با هم بريم، کيوان که اهلش نيست

حسين : چطور؟ مگه خاطره بدی از اونا دارن؟

کيوان : از اونای بخصوص که نه ، ولی کلا از هر جايی که بوی مذهب بده فرار ميکنم، حتی مواردی که در سر کار پيش مياد و همکار ها دستجمعی به کليسا ميرن ، من به هر بهونه ای که باشه از زيرش در ميرم

زهره : والا راستش من تا حالا توی هيچ خانقاهی نرفته ا م ، اصلا نميدونم برنامه شون چه جوريه ؟ چه لباسی بايد پوشيد؟ طوری نباشه که آبروی آدم بره.

کيوان : ببين مساله همين چيز هاست ديگه ، آدم داره عصر روز تعطيلش را خراب می کنه ، باز هم مي ترسه که آبروش بره، همون بهتر که بره اون جايي که دوست داره ، درست نمی گم؟

حسين : خوب آدم به احترام دوست يا آشنايی توی اين جور مجلس ها شرکت ميکنه ، ولی معنايش اين نيس که اون مذهب و يا عقيده را قبول داره. در ضمن توی هر محلی هم که شما ميرين ، رسم و رسومش را رعايت ميکنين ، مگه نه؟

شهناز : والا من هم در اين مورد چيزی نميدونم، ولی ميتونم از خواهرم بپرسم ، او قبلا چند باری اونجا رفته

زهره : من که اصلا دلم نميخواد توی غربت بميرم

حسين :آخه تا وقتی که آدم زنده است که توی بقول شما غربت، نمي ميره، بلکه زندگی ميکنه، وقتی هم که مرد، که ديگه غربت و غير غربت نداره. تموم اين داستانهای خط مرزی و ويزا و پاسپورت و مهر سبز و قرمز مال اين دنياست و اعتبارش تا وقتيه که اين نفس بالا و پايين ميره

زهره : ميگن خيلی ها سفارش کردن براشون توی ايران قبر بخرن

کيوان : اونا هم دلشون خوشه ، منکه اگه دوای درد بی د رمونم هم اونجا باشه ، دنبالش نمی رم

حسين: خوب برای همه مون اتفاق های بدی پيش اومده، ولی خوب گذشته ها گذشته ، بايد بفکر آينده بود

کيوان: يعنی می فرمايين همچی رو فراموش کنم؟ انتظار دارين خودمو گول بزنم؟ سالها توی بيابونهای داغ جنوب عرق ريختم ، دست آخر اونجوری با هم رفتار کردن، مگه يادم ميره؟ مگه حسين آقا ، با خودتون برخورد بهتری داشتن؟ شما که از قديم اهل نماز و روزه هم بودين. اگه اوضاع بهم نخورده بود، حالا شما و زهره خانم با راحتی دوران بازنشستگی را ميگذراند ين و مجبور نبودين پس از اون همه کار کردن ، هنوز اين همه زحمت بکشين

حسين : اسم باز نشستگی را نيارين که احساس پيری ميکنم ، ما که از وضع مون شکايتی نداريم ، خدا را هم شکر می کنيم که يک کاری بلديم و نون حلال مي خوريم و محتاج کسی نيستيم ، و کينه ای هم از اون هايی را هم که ما را از کار انداختن بيرون در دل نداريم ، بچه هامون هم که بزرگ شدن و درس خوندن و مشغول کار شدن ، فقط دلم بخاطر مملکت و مردمش مي سوزه که به اين وضغ خراب در اومده

شهناز : خوش بحال شما حسين آقا، خيال تون خيلی راحته، انگار که نگران چيزی نيستين

حسين : نه اينکه نگران نيستم ، ولی خوب از زندگی توقع خاصی هم ندارم ، اصلا من که از زمين و زمون طلبکار نيستم، از طرف ديگه کار بدی هم نکرده ام که عذاب وجدان داشته باشم ، بقيه اش هم از دست من خارجه و با نگران بودن و نبودن من تغييری نمی کنه

کيوان نگاهی به ساعتش ميکنه و ميگه: بايد بلند شيم و راه بيفتيم، دختر پرستار بايد به آخرين قطار شب برسه

مهمانها خدا حافظی ميکنن و بيرون ميرن ، زهره ظرفها را جمع و جور ميکنه و به اطاق خواب ميره ، حسين هم به سراغ قفسه کتابهاش ميره تا قبل از خواب ، با خواجه شيراز راز و نيازی بکنه.

دوم مهر ماه، سال هشتاد و يک خورشيدی

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30075< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي